او خود نیز مداح اهل بیت است اما نخواست که اسمش پای این یادداشت آورده شود. یادداشت، خاطرهای است از معروفترین شعر ژولیده نیشابوری که نقطه عطفی برای نویسنده یادداشت، در روی آوردن به شعر عاشورایی و قرار گرفتن در مسیر اتصال به نبض تپنده عاشورا بود.
شاید شعری که در این یادداشت به آن اشاره شده است، برای بسیاری دیگر از مخاطبان هیأتهای مذهبی، خاطره مشابهی را زنده کند.
روز عاشورا بود. 14 سال بیشتر نداشتم. وارد شبستان مسجدمان شدم. روحانی جوانی روی پله آخر منبر نشسته بود و مقتل میخواند. شنیده بودم که تباکی هم در عزای سیدالشهدا ثواب دارد؛ گوشهای نشستم و مثل بزرگترها سرم را پایین انداختم؛ دستم را روی پیشانیام گذاشتم. روضهخوانی تمام شد. سرم را بلند نکردم. چند ثانیه بعد صدای مداح مسجد در تمام شبستان طنینانداز شد.
جانسوز میخواند اما گریهام نمیگرفت، شاید به خاطر این بود که عمق فاجعه را درک نمیکردم، شاید هم به این دلیل بود که معنی خیلی از حرفها و اصطلاحات فارسی و عربی را نمیفهمیدم... اما کمکم دستم را از روی پیشانیام برداشتم، به جمعیت نگاه کردم، انگار خیلیها واقعا گریه میکردند، البته نه صرفاً به خاطر صدای غمانگیز روضهخوانی و موسیقی انتخابیاش که واقعا محزون بود... نه... اتفاق عجیبی داشت میافتاد... من هم واقعاً بغض گلویم را گرفته بود. به پله دوم منبر خیره شدم، همان جایی که مداح نشسته بود. داشت گریهام میگرفت.
مداع شعری را میخواند که به تمام روضههای روز عاشورا اشاره کرده بود. یواش یواش داشتم میفهمیدم روز عاشورا چه اتفاقاتی در کربلا افتاده است:
الهی بهر قربانی به درگاهت سرآوردم
نه تنها سر برایت بلکه از سر بهتر آوردم
پیابقای قدقامت به ظهر روز عاشورا
برای گفتن الله اکبر، اکبر آوردم
برای کشتن اعدا، به دشت کربلا، یا رب!
چو عباس علمدارم امیر لشکرآوردم
علی را در غدیر خم، نبی بگرفت روی دست
ولی من روی دست خود علیاصغر آوردم...
***
حرف زدن درباره بعضیها خیلی سخت است، مخصوصاً وقتی که از دنیا رفته باشند، آدمهایی که تمام عمرشان را وقف زنده نگه داشتن آداب و رسوم دینی و آیینی کشورشان کردهاند، آدمهایی که در این راه، پیر شدهاند... شدهاند پیر غلام.... بعد هم....و ما هنوز جوانیم و این کمال ناپختگی است که با خطکش ملاکها و معیارهای خودمان آثار و برکاتشان را اندازه بگیریم. راز ماندگاری چیز دیگری است.
***
چند روز پیش نوجوان 13 - 12 سالهای که صدای بسیار زیبایی دارد و دوست دارد برای اهل بیت بخواند، کاغذ و خودکاری دستم داد و گفت، برایش شعری بنویسم. گفتم، به شرطی مینویسم که دفعه بعد در هیأت از حفظ آن را بخواند:
اگر با کشتن من دین تو جاوید میگردد
برای خنجر شمر ستمگر خنجر آوردم
علی انگشتر خود را به سائل داد اما من
برای ساربان انگشت با انگشتر آوردم
برای آن که قرآنت نگردد پایمال خصم
برای سم مرکبها خدایا پیکر آوردم
برای آن که همدردی کنم با مادرم زهرا(س)
برای خوردن سیلی سه ساله دختر آوردم
ز دل ژولیده گوید روز و شب با دیده گریان
الهی بهر قربانی به درگاهت سرآوردم
***
حرف زدن درباره بعضیها خیلی سخت است....